يادداشت: مشخصات كودك به دنيا آمده بسيار طبيعي مينمود و اين عجيب بود.ء
رئيس بيمارستان نگاهي به پرونده بيمار انداخت و به پرستار گفت: ـ چطور اين بيمار را پذيرفتيد.
پرستار با دستپاچگي گفت: ـ چهكار ميتوانستيم بكنيم! زائو درد شديدي داشت و بچه هم سرازير شده بود. دكتر گفت: ـ غير ممكنه ـ اين يك معجزه است. حالا مطمئن هستيد كه بچه با شما صحبت كرد؟ ـ بله آقاي دكتر ـ داشتم از ترس ميمردم. باور كنيد! اگر ميخواهيد، خودتان بياييد تماشا كنيد. قيافه بسيار زيبا و ملوسي دارد. اما با آدم حرف ميزند. طوري نگاه ميكند كه انگار يك مرد شصت ساله به آدم نگاه ميكند. دكتر پرسيد: ـ مادرش به او شير ميدهد؟ ـ بله آقاي دكتر، ممكن است باور نكنيد. جلوي من يكي از سينههاي مادرش را پس زد و با صداي كلفت و مردانهاش گفت: ـ اين كه شير نداره، اون يكي رو بده! دكتر لبخندي زد و گفت: ـ با همين لحن! ـ او كه دختره! ـ بله، آقاي دكتر، باور كنيد! مثل يك مرد صحبت ميكند. اما با هر كسي حرف نميزند. فقط نگاه ميكند. چشمهاي بسيار درشتي دارد. طوري نگاه ميكند كه سراپاي آدم به لرزه ميافتد. من كه داشتم از وحشت سنكوب ميكردم. اگر بخواهم به اتاق مادرش بروم و چيزي بردارم، يا چيزي آنجا بگذارم، قلبم همينطور ميزند. فكر كنم ضربان قلبم به صد تا برسد. دكتر، پرونده را ورق زد و به نامه پذيرش نگاهي انداخت. سپس به چهره ترسيده و ملتهب پرستار نگاهي كرد و گفت: ـ بيمار به اصرار سرايدار پذيرش شده. لطفاً به آقاي مشهدي قاسم بگوييد از دم در بيايد اينجا! و داخل اتاق شروع به قدم زدن كرد. گوشي تنظيم قلب را برداشت و داخل گوشش گذاشت. كفه آن را به روي مچ دستش گذاشت؛ ضربان قلب خودش را به خوبي ميشنيد. تپش آن زياد شده بود: «يعني چطور ممكن است، يك نوزاد 5/3 كيلويي با قد 51 سانت و چشمهاي درشت مشكي و موهاي بلند، بسيار طبيعي به دنيا بيايد و داراي زبان ناطق و ديد وسيع و فهم و شعور باشد. حتماً پدر و مادر اين بچه از اين كوليهاي دورهگرد هستند كه سحر و جادو بلد هستند.» در اين افكار بود كه مشهدي قاسم جلوي در ظاهر شد. او هم قيافهاي گرفته داشت. قبل از آنكه دكتر از او سؤالي بكند هر دو دستش را مشت كرده بود و به شكمش فشار ميآورد. دكتر خطاب به پيرمرد گفت: ـ چه خبر؟ چرا به شكمت فشار ميدهي؟ پيرمرد با التهاب گفت: ـ چهكار كنم آقاي دكتر ـ دلپيچه گرفتم. شما نميدانيد چطور به آدم نگاه ميكند. انگار من پدرش را كشتهام. هنوز دو روز نيست اين بچه به دنيا آمده، تمام بيمارستان را بههم ريخته. تو را به خدا مرخصشون كنيد برند. اين ديگر چه جور نوزاديه؟ قلبم دارد از شدت ترس ميتركد. وقتي من وارد اتاق شدم، آقاي دكتر، نميدانيد با چي روبهرو شدم. همينطور به من خيره نگاه ميكرد؛ از سر تا نوك پاهام. بعد چشمهاي درشتش را رو به مادرش برگرداند، زن بيچاره روي تخت از ترس مچاله شده بود. بعد يك خندهاي به او كرد و دوباره به من نگاه كرد و اخم كرد. نزديك بود همانجا پس بيفتم؛ زدم به چاك و آمدم تو سالن كه شما خانم نوبخت را به دنبال من فرستاديد. حالم خيلي بده. اجازه بدهيد بيايم تو. همينطور دلپيچه دارم. دكتر گفت: ـ خيلي خوب. مهم نيست. خونسردي خودتان را حفظ كنيد. بياييد بنشينيد؛ فقط به چند سؤال من پاسخ بدهيد! پيرمرد رفت و روي مبل راحتي ولو شد. رنگ از رويش پريده بود. پرستار همينطور هاج و واج به او نگاه ميكرد. دكتر به پرستار گفت: ـ بياييد تو و در را ببنديد! هميشه در يك چنين موقعيتهايي كه مسئله حادي به وجود ميآمد و او جلوي در اتاق دكتر ايستاده بود، دكتر ميگفت برود و در را ببندد. ولي امروز قضيه برعكس شده بود. انگار دكتر هم احتياج به همدردي پرستار داشت. دلش نميخواست تنها بنشيند و به حرفهاي اين پيرمرد ترسيده گوش بدهد؛ ترس ناشي از برخورد با اين حقيقت كه نوزاد تازه به دنيا آمده همهچي را ميداند و با نگاههاي ممتدش دلها را ميلرزاند. از پيرمرد سؤال كرد: ـ چه وقتي اين خانم به شما مراجعه كرد؟ ميدانست كه دارد وقت را ميكشد، تا با چنين حقيقتي روبهرو نشود. پيرمرد كمي لرزشش آرام گرفت. اما وقتي ليوان آب سرد را از دست پرستار ميگرفت هنوز دستش ميلرزيد؛ كمي خورد، كمي را روي پايش ريخت و بقيه آب را در ته ليوان گذاشت. تهمانده آب را در دهانش فرو برد و گفت:
ـ نصف شب بود؛ حدود ساعت دوازده. ماشين شما هم نبود. اين خانم كه آمد ـ ببخشيد شوهر ايشان كه آمد؛ نگاه كردم ديدم پنجاه را بالا داشت. زنش هم زياد جوان نبود؛ چهل سال را داشت؛ اما، به جان آقاي دكتر خيلي درب و داغون. با يك وانتبار پيكان آمده بودند. راننده هم آنها را جلوي بيمارستان پيادهشان كرد و رفت. يك عالم خرت و پرت هم پشت وانت بود. معلوم بود از دهات آمدهاند. هنوز هم وارد اتاقشان ميشويم ـ بلانسبت ـ بوي پشگل گوسفند ميدهد. انگار، هر جا بردنشان قبولشان نكردند.
مرد بيچاره همچين اين دستهاي مرا گرفته بود و ميبوسيد و به سر و ريش كثيفش ميزد كه انگاري ما امامزادهايم، بلانسبت. گفتم: «بيمارستان تعطيله. كسي نيست. دكتر نداريم!» اصلاً گوششان بدهكار نبود. همينطور دست و روي مرا ميبوسيد و رها نميكرد. ميگفتم: «بابا! من اينجا هيچكارهام. اينجا بيمارستان است. صاحب دارد. رئيس دارد. دكتر دارد.»، اما اصلاً ولكن نبود. ميگفت: «تو رئيسي، تو آقايي، تو سروري، تو صاحبي»، ميگفتم: «مگر ديوانهاي!»
با دستش به سرش ميزد و ميگفت: «ديوانهام؛ بيچارهام؛ بيپناهم؛ بيگناهم؛ بيجاي و مكانم؛ تو آقايي؛ تو سروري؛ تو به من جاي و مكان بده! تو را به جان خانوادهات. زنم از دستم ميرود. تو دستگيري كن!»
آقا! دكتر من چهكار ميتوانستم بكنم. دلم به حالشان سوخت. رفتم اتاق آقاي دكتر كشيك. ايشان خواب بودند. آهسته در زدم. ديدم نيامدند در را باز كنند. يواش در را باز كردم و داخل شدم. خواب خواب بودند. آهسته رفتم جلو. روپوش سفيدشان را هم درآورده بودند و روي صندلي گذاشته بودند. خيلي آرام شانهشان را كه رو به من بود و يك پهلو خوابيده بودند تكان دادم. چهرهشان دايم بشاش ميشد و اخم ميكردند؛ انگاري خواب ميديدند. دوباره تكانشان دادم. يكمرتبه، مثل يك آدم مارگزيده، پريدند روي تخت نشستند. دلم برايشان سوخت. چشمشان قرمز شده بود. گفتم: «نترسيد آقاي دكتر، چيزي نيست! يك زائو آوردهاند. خيلي بيتابي ميكند. پذيرش، او را نميپذيرد. ميگويند جا نداريم. اين بيچاره پول هم ندارد. ننهمرده جلوي در بيمارستان افتاده و ناله ميكند.» آقاي دكتر چشمهايش را ماليد و گفت: ـ وقتي جا نداريم، من چهكار كنم. بگو برود بيمارستان ديگر! گفتم: «آقا ما مسئوليم؛ اين زن ممكن است بميرد.» دكتر گفت: «خوب، خلاصهاش كن پيرمرد! بعد چه كار كردي؟»
داشتم تعريف ميكردم، اما آقاي دكتر زير بار نميرفت. ديدم رفت سمت دستشويي و شروع به شستن دستش كرد. همينطور صابون ميماليد و كف ميكرد و تو آئينه به چشمهاي قرمزش خيره شده بود. يكمرتبه، همينطور كه من جلوي آيينه ايستاده بودم و به صورت پفكرده آقاي دكتر خيره شده بودم و دلم براي آن زائوي بيچاره شور ميزد، آقاي دكتر، با همان دستهاي كفي، حوله را از جا حولهاي كشيد و بدون اينكه شير آب را ببندد به طرف بيرون دويد و فرياد زد: «مشدقاسم! بگو آن زن كجاست؟»
خدا خيرشان بدهد. پريدند جلوي در. نميدانستند از كجا بايد بروند. يك وقت ديدم دارند ميدوند به سمت ويلچر، كه آخر راهرو بود؛ پريدند و دستههاي ويلچر را توي دستشان گرفتند. آقاي دكتر كه دستشان را به هر چيزي نميزنند و هر وقت از اتاق عمل خارج ميشوند دو ساعت دستهايشان را كفمالي ميكنند. من تعجب كردم، كه چطور شد كه ويلچر را خودشان به دستشان گرفتند و به سمت در خروجي دويدند. من هم به دنبالشان. دم در به شوهر بيچارهشان كه كنار جدول پيادهرو دو زانو نشسته بود و به آن زن بيچاره كه از درد به خودش ميپيچيد، نگاه ميكرد، اشاره كرد كه كمك كند و او را داخل ويلچر بنشاند، ما هم كمك كرديم جلوي چرخ ويلچر را گرفتيم كه عقب نرود. آقاي دكتر خودشان بيمار را به داخل اتاق عمل بردند و لباس مخصوص جراحي را پوشيدند و پرستار را صدا زدند. خانم دكتر ايزدخواست را از بخش زنان صدا زدند و اين بيچاره را نجات دادند. حتي من صداي دعوايشان را با خانم پذيرش ميشنيدم. دكتر گفت: ـ بسيار خوب. همه چي را فهميدم. شما برويد ـ ولي، نه، باشيد! با شما كار دارم.
پيرمرد، سر جايش ميخكوب شد و به دكتر كه مشغول قدم زدن داخل اتاق شد، نگاه كرد. پرستار ايستاده بود و از حركت دكتر تعجب ميكرد. دكتر كه رئيس بيمارستان بود و كمي دستش ميلرزيد، رو به پرستار كرد و گفت: ـ خوب حواستان را جمع كنيد! ميدانيد كه اگر رسانههاي گروهي بفهمند چه بلوايي درست ميكنند! همه عوام ميريزند داخل بيمارستان. اينجا را تبديل به يك امامزاده ميكنند. اول فكر كنيد بعد به من جواب بدهيد. شما مطمئن هستيد كه اين نوزاد دو روزه به شما نگاه ميكند و حرف هم ميزند؟ شما هيچ با گوش خودتان حرف زدن او را شنيدهايد؟ فكر نميكنيد اشتباه ميكنيد؛ مثلاً دچار خيالات و اوهام شدهايد؟ و يا اينكه اين صدا را از ضبط صوت و يا نواري چيزي شنيدهايد؟
ـ آقاي دكتر! چرا شما خودتان تشريف نميآوريد، همه چي را از نزديك ببينيد! اين بچه چهرهاي عجيب نوراني دارد. انگار او را داخل يك پارچه حرير پيچيدهاند. كارهاي عجيبي ميكند. با همان دستش كه پلاك به آن وصل است، روپوش مرا كشيد و مثل يك آدم بزرگ به من گفت:
ـ در حالي كه باور نداريد ـ سوار بر ماشينهاي قشنگتان كه مخزنش پر از بنزين است به تفريح مشغول هستيد... ناگهان وعده خدا خواهد رسيد و همه مخازن از هم خواهند پاشيد و در هيچ كاسهاي سفالين هيچ آبي نخواهد ماند...
دكتر، باز كمي داخل اتاق قدم زد و به پرستار خيره شد و سپس به حالت تعجب گفت: ـ باوركردني نيست! من نميتوانم اين حرفها را باور كنم. مگر ممكنه! غير ممكنه. تو اين حرفها را با گوش خودت شنيدي؟
ـ بله آقاي دكتر! با همين گوشهاي خودم. دكتر، رو به پيرمرد كرد كه از ترس روي صندلي مچاله شده بود.
قدري به او خيره شد و سپس گفت: ـ مشهدي قاسم! يك نوزاد دو روزه ميتواند اين همه حرف را سر هم كند؟ تو حرفهاي اين پرستار دروغگو را باور ميكني؟
پيرمرد گفت: ـ خدا به سر شاهده، اگر خودتان هم باشيد باورتان نميشود. اول كه وارد اتاق ميشويد به اندازه چند دقيقه به شما خيره نگاه ميكند...
و دستش را كاسه كرد و گفت: ـ انگاري يك همچين چشم دارد. نميتوانيد چشم از چشمش برداريد. مثل سحر و جادو شما را ميخكوب ميكند. من كه جان بچههام از ترس پاهايم ميلرزيد. ميخواستم فرار كنم نتوانستم ـ باور كنيد، آقاي دكتر، چيز عجيبي است.
دكتر، نفسي تازه كرد و با لبخندي تمسخرآميز گفت: ـ عجب شما آدمهاي سادهاي هستيد. خوراك يك نوزاد به دنيا آمده بعد از خوابيدن، نگاه كردنه ـ به هر چيز تازهاي كه جلوي چشمش قرار بگيره خيره نگاه ميكند؛ بهخصوص كه نوزاد باهوشي باشد. اين يك حالت طبيعي است. اما آن صحبتها يك كلكي است كه هر چند يك بار در يك گوشهاي از جهان اتفاق ميافتد؛ مثل آن زن دهاتي حاملهاي كه ميگفتند از داخل شكمش صداي تلاوت قرآن به گوش ميرسد ـ بعداً ديديد كه با چه ظرافتي داخل رحمش ضبط صوت كار گذاشته بود و به اين وسيله از مردم اخاذي ميكرد ـ بگوييد دكتر كشيك و آن خانم بيهوشي بيايند...!
اما بعد كمي فكر كرد و گفت: ـ نه! صدايش را درنياوريد: «همه مخازن از هم خواهد پاشيد؛»، يعني، قحطي به بار خواهد آمد. اين حرفها مزخرف است. اگر رسانههاي گروهي بفهمند و اين مسايل را منتشر كنند، مردم يكديگر را پاره ميكنند. اينجا جنجال ميشود. شما با كسي راجع به اين موضوع صحبت نكنيد، تا خودم سر از كار اين موضوع در بياورم. شما خانم پرستار، با من بياييد و شما مشهدي قاسم، از اتاق بيرون نياييد؛ مبادا قيافه شما همه چي را خراب كند.
و بلافاصله با قدمهاي آهسته به طرف اتاق نوزاد رفت. قلبش به شدت ميزد، و حس ميكرد قدرت راه رفتن ندارد. مجسم ميكرد كه چگونه ممكن است با چنين موجودي روبهرو شود. وارد آسانسور شد و كليد طبقه چهارم را به آهستگي فشار داد. پرستار رنگ به رو نداشت، اما جرئت نميكرد كه بگويد شما تنها برويد. همينطور به چراغ سبز نئون آسانسوري كه طبقات را طي ميكرد خيره شده بود. عدد سه، قرمز و پررنگ در وسط آن صفحه سبز رنگ مبدل به عدد چهار شد و دستگاه متوقف گرديد. در آسانسور را به آرامي باز كردند. اول پرستار و سپس دكتر پياده شد؛ اتاق 401، سمت راست راهرو. داخل راهرو خالي بود. كسي از پرستارهاي كشيك نبودند. وحشت سراپاي دكتر را فرا گرفت. حس كرد نميتواند مثل هميشه كه از آسانسور خارج ميشد و با قدمهاي محكم داخل سرسرا حركت ميكرد، قدم بردارد. كمي جلوتر يك سبد گل گلايل جلوي اتاق 402 واژگون شده بود. جلوتر، در اتاق 401 بسته بود. به عادت هميشه تلنگري به در زد. صداي مردانهاي گفت:
ـ بفرماييد تو، آقاي دكتر نجفي! دكتر شديداً يكه خورد. لاي در را باز كرد و داخل شد. يك اتاق معمولي دو تخته. با يك تخت خالي. بيمار روي تخت خوابيده بود و كسي همراهش نبود. حتماً همراهش داخل دستشويي بود؛ چون چراغهاي دستشويي و حمام روشن بود. يكمرتبه به خاطرش آمد كه كسي او را به نام صدا زد و قبل از آنكه در را باز كند او را ديده بود. به ياد آن كودك ناطق افتاد و به اطرافش خيره شد. ترس مثل خوره به جانش افتاده بود. روي يك تخت كوچك يك نوزاد خوابيده بود. چشمهايش بسته بود و از جايي صدايي نميآمد. خوشحال شد كه پرستار او را گول زده و خواسته با او شوخي كند. به عقب برگشت و پرستار را در چهارچوب در ديد كه هراسان است و دستهايش را روي هم گذاشته، سرش را به حالت كشيده جلو آورده تا داخل اتاق را تماشا كند. دكتر خوشحال بود كه قضيه را كشف كرده و چيز مهمي اتفاق نيفتاده است.
دكتر خواست به آن صدايي كه قبل از ورودش شنيده بود بياعتنا باشد؛ آهسته قدمي دور اتاق زد و نگاهي دوباره به نوزاد انداخت كه دست پلاكخوردهاش از زير ملحفه بيرون بود و پلكهايش روي هم بود. صورتي سرخ و نوراني داشت با موهاي مشكي و ابروهاي پر. اين كمي غير عادي به نظر ميرسيد. نگاهي از روي كنجكاوي به صورت نوزاد انداخت. اما جلوتر نرفت تا به او دستي بزند. مادر بچه خواب بود. دكتر، لبهايش را گزيد و عازم برگشتن شد. خوشحال بود كه اتفاقي نيفتاده است. آمد كه برگردد. آخرين نگاه را به كودك انداخت. ناگهان چشمهاي كودك نيمه باز شد و به او نگاه كرد:
ترس، آنچنان به وجودش چيره شد كه ناگهان احساس كرد حالت تهوع دارد. نه ميتوانست برود و نه ميتوانست در آنجا بماند. كودك چشم گشود و به او، خيره نگاه كرد. همچون صاعقهزدهاي بر جا ماند. خواست تا نگاه از آن نوزاد بردارد اما حس كرد مثل مجسمهاي سنگي بر جا مانده است. نوزاد به چشمهاي او خيره شد. گويي از مسير نگاه او به عمق وجودش پي برده است. پاها و دستهاي دكتر سست شد. رنگ از رويش پريد. سرش به دوران افتاد. ق
ادر نبود روي پا بند شود و يك مرتبه به زمين افتاد. دكتر كشيك و خانم دكتر بيهوشي و چند نفر ديگر به سرعت وارد اتاق نوزاد شدند و دكتر را از روي زمين بلند كردند. دكتر، كبود شده بود. اما هنوز نفس ميكشيد. زير بغلش را گرفتند تا او را از اتاق بيرون ببرند، كه نوزاد، در حالي كه پرده اتاق را با دستش ميكشيد و آن را پيچ ميداد، صدايي از خودش درآورد. گويي پرده است كه صدا را از لابهلاي چينهاي خود عبور ميدهد و صداي فرياد كسي را داشت كه در كوه فرياد ميزند و انعكاس آن از لابهلاي چينهاي پرده به گوش ميرسيد:
«در حالي كه باور نداريد و به حالت گشت و گذار از خانههايتان خارج ميشويد و سوار بر ماشينهاي قشنگتان كه پر از بنزين است به تفريح مشغول هستيد و جمعي در خانههايتان به حال استراحت آرميدهاند و به استخرهاي پر از آبهاي لاجوردي رنگتان نگاه ميكنيد و گروهي در بازارها مشغول خريد و فروش هستيد و از شوق اندوختههايتان لذت ميبريد... ناگهان وعده خداوند خواهد رسيد و همه مخازن از هم خواهد پاشيد و در هيچ كاسهاي سفالين آبي نخواهد ماند... .»1 و نگاهي به جمعيت كرد كه همه هاج و واج به او خيره شده بودند و او انگشت در لابهلاي چينهاي پرده داشت.
|